سهندسهند، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

سهند نقل خاله هاش

بعد چن ماه....

سلام نقلم... بعد مدتها من اومدم اینجا بنویسم ..مامانیت دیگه نت نداره که هر روز بیاد کارایی که میکنی بنویسه منم زیاد وقت نمیکنم بیام ... کلی بزرگ شدی...یه مدت هم رفته بودی پیش مامان بزرگ اینا ... کلی شیرین شدی... اما من دیگه پیشت نیستم که بزرگ شدنتو ببینم... خدا بگم باعث و بانیشو چیکار نکنه... اما میدونم بازم به این زودی ها پیش هم خواهیم بود...من جزییاتو نمیگم اما الان یه سالت شده و هم داری بعضی کلماتو میگی هم داری راه میری.. میخوام چن تا هم از عکساتو بذارم تا وقتی بزرگ شدی این روزارو فراموش نکنی...خال جونت فدات بشه عشقم...کلی بوووووووووس ...
26 آذر 1391

صحبت با مامانی

امروز بعد مدتها با مامانیت حرفیدم ... تو هم از اون ور هی سرو صدا و شیطونی میکردی و هی گوشیو از دستش میگرفتی اما همین که صدامو میشنیدی ساکت میشدی..انگار خیلی غریب شدم برات...:( چن تا کلمه هم به ترکی بهم گفتی ... بیا..انگور... مامان...جیگرشو... وقتی دنیا اومده بودی با خودم گفتم هیچ وقت تنهات نمیزارم و همیشه پیشت می مونم ...اما الان من کجام و تو کجا و چه یهو همه چی به هم ریخت... خاله فدات بشه ...دلم برات یه ذره شده ... کلی دوستت دارم...   اینم یه عکس از چن مدت پیشت... ...
26 آذر 1391

بازم سهندی و سفر خاله به شیراز

خاله فدات بشه چقدر تو بانمک تر شدی ... چقد بامزه خودتو لوس میکنی . میخندی... دیروز پیشت بودم اصلا احساس غریبی نمیکردی...اونقد بقلت کردمو بوچت کردمممممممممم که همه ی دلتنگی این چن مدت رفع شد...کاش پیشت بودم... اون سری که رفته بودی پیش مامانی اینا کلی برات کلاه و سرهمی بافته بود چقدر هم بهت می اومد ... خاله کلی دوسستتت داره ...بووووووووووووس ...
26 آذر 1391

اولین راه رفتن

سلام عشقم..فدات بشم که دلم برات شده یه ذره... اون روز با مامانت حرف میزدم میگفت 27 مرداد پا در اوردی و اولین کلمه هارو گفتی... الان همه غذاهارو میخوری ... و دو تا دندون بالا و دو تا پایین در اوردی... وووووووووو کاش پیشت بودم کلی میبردمت پارک و کلی برات چیزای خوشمزه میخریدم...بووووووووووووووس
26 آذر 1391
1